.•´¯`•.••WildBuzZ TeaM••.•´¯`•.
یه داستان خیلی قشنگ  72704415701949958556

WilCøMe To WilDBuzZ Team
~~~~~~~~~~~~~~~~
Salam doste aziz یه داستان خیلی قشنگ  2322131858 be WildBuzZ TeaM Khosh omadi یه داستان خیلی قشنگ  3560979372 baraye estefade az emkanat site va faaliat dar forum bayad register konid Razz


با تشكر ويلدباز تيم♣️♣️♣️♣️
~~~~~~~~~~~~~~~~

Amir..,@N.C

hossein_76.ahvaz@N.C

chak00ferz!.+666@N.C



.•´¯`•.••WildBuzZ TeaM••.•´¯`•.
یه داستان خیلی قشنگ  72704415701949958556

WilCøMe To WilDBuzZ Team
~~~~~~~~~~~~~~~~
Salam doste aziz یه داستان خیلی قشنگ  2322131858 be WildBuzZ TeaM Khosh omadi یه داستان خیلی قشنگ  3560979372 baraye estefade az emkanat site va faaliat dar forum bayad register konid Razz


با تشكر ويلدباز تيم♣️♣️♣️♣️
~~~~~~~~~~~~~~~~

Amir..,@N.C

hossein_76.ahvaz@N.C

chak00ferz!.+666@N.C



.•´¯`•.••WildBuzZ TeaM••.•´¯`•.
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.


NiMBuzZ۩ MoBile Tools۩Pc Tools۩Tarfand NiMBuzZ۩BoT۩Flood۩WilDBuzZ TeaM۩Wild Tools۩Harchi BekhaY HasT
 
HomeGalleryLatest imagesSearchRegisterLog in
Log in
Username:
Password:
Log in automatically: 
:: I forgot my password
Search
 
 

Display results as :
 
Rechercher Advanced Search
Latest topics
» i am Chak00ferz!.+666
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby chak00ferz!.+666 October 29th 2016, 2:19 pm

» apk editor by reza tm
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby reza7575 October 16th 2015, 10:22 pm

» badbuzz robot ver 1 by armin_lotfi
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby reza7575 October 15th 2015, 10:00 pm

» Room + PV Flooder Nimbuzz 2015
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby sholeh February 21st 2015, 8:12 am

» PV Flooder Nimbuzz 2015
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby sholeh February 21st 2015, 8:11 am

» 24/7 online bots
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby hussain neyaz February 15th 2015, 6:20 pm

» ------ Topic jame bot serverrrr hay ma va shomaa ------
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby reza7575 October 30th 2014, 9:51 pm

» how can i use nimbuz in this web
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby zakariya_ziko September 11th 2014, 12:31 am

» Source Mobile Server VB.Net by vahid nj (BTM)
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash August 8th 2014, 7:05 am

» video amuzeshi shekastane destop locker by hamid sentorion
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash August 8th 2014, 6:58 am

» Badbuzz Team i-Server v6.0.1
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash August 8th 2014, 6:40 am

» freebuzz Source c# Auto response bot by rasol $!_javad(l)jody_!$
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash August 8th 2014, 4:26 am

» BadbuzZ MobileServer v4.0 By ToOfan -4n@n.c
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash August 8th 2014, 4:09 am

» بهترین بمبوس اندروید TinyMod v2.0
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash August 8th 2014, 3:48 am

» Source Add Flood Multi Target By Amir..,@n.c ( admin )
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash August 8th 2014, 3:32 am

» FRB chatroom assistant bY hamid sentorion@n
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash August 8th 2014, 3:17 am

» Backup AddList
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby AMIR August 7th 2014, 9:39 pm

» -+-tOpic jame...id haye Furushi...-+-
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash August 7th 2014, 6:08 am

» ---rah andazi mojadad modiriat---wildbuzz again start---moderator faal mikhaym
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash August 7th 2014, 5:42 am

» Wildbuzz Dobare Shuru Be Kar Kard
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash August 7th 2014, 3:24 am

» Nimbuzz Desktoop for mobile
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash August 5th 2014, 4:04 pm

» xml jadid h.a.c.k java & android mikham
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby Kiarash July 17th 2014, 8:34 am

» org id for sell
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby media_n May 12th 2014, 4:32 am

» new 2014 gc super fastflooder
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby !!~heart--hacker~!! May 11th 2014, 3:52 pm

» Piyaz Cracker
یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeby mamad-sport May 5th 2014, 5:01 pm

Top posters
AMIR (652)
یه داستان خیلی قشنگ  I_vote_lcapیه داستان خیلی قشنگ  I_voting_barیه داستان خیلی قشنگ  I_vote_rcap 
Sina (575)
یه داستان خیلی قشنگ  I_vote_lcapیه داستان خیلی قشنگ  I_voting_barیه داستان خیلی قشنگ  I_vote_rcap 
Kiarash (527)
یه داستان خیلی قشنگ  I_vote_lcapیه داستان خیلی قشنگ  I_voting_barیه داستان خیلی قشنگ  I_vote_rcap 
mr.muzy (501)
یه داستان خیلی قشنگ  I_vote_lcapیه داستان خیلی قشنگ  I_voting_barیه داستان خیلی قشنگ  I_vote_rcap 
WILDBUZZ (470)
یه داستان خیلی قشنگ  I_vote_lcapیه داستان خیلی قشنگ  I_voting_barیه داستان خیلی قشنگ  I_vote_rcap 
xofnak (262)
یه داستان خیلی قشنگ  I_vote_lcapیه داستان خیلی قشنگ  I_voting_barیه داستان خیلی قشنگ  I_vote_rcap 
.ðдv¡ή.cдk3p. (239)
یه داستان خیلی قشنگ  I_vote_lcapیه داستان خیلی قشنگ  I_voting_barیه داستان خیلی قشنگ  I_vote_rcap 
reza-manujani (134)
یه داستان خیلی قشنگ  I_vote_lcapیه داستان خیلی قشنگ  I_voting_barیه داستان خیلی قشنگ  I_vote_rcap 
esi.0181 (124)
یه داستان خیلی قشنگ  I_vote_lcapیه داستان خیلی قشنگ  I_voting_barیه داستان خیلی قشنگ  I_vote_rcap 
эхzsztяα—jīΐđ.44 (121)
یه داستان خیلی قشنگ  I_vote_lcapیه داستان خیلی قشنگ  I_voting_barیه داستان خیلی قشنگ  I_vote_rcap 
Top posting users this week
No user
Top posting users this month
No user
Most Viewed Topics
sms jadiiid
دانلود نیمباز جاوا ورژن 1.9.7
server bot id hangs to rom
bot jadid tavasot server nimbuzz
Ahange Jadide Baran - Faryad Mikesham
هنگ کردن گوشی دیگران فقط با ارسال یک عکس
id maker server nimbuzz
ahang ehsasi behzad pax/ ahmad solo be nam khoda hafez
sakht id symbol be rave6 jadid
LianTEAM Private Bot v2.0.0.1 [Translator bot / Show Profile with Create date of id/ Auto Reply and .... ]
Keywords
Flood
Sokhani Az BeheshT
AmaR

 

 یه داستان خیلی قشنگ

Go down 
2 posters
AuthorMessage
bawojod
WildBuzZeR
WildBuzZeR
bawojod


Emtiaz : 1
Posts : 13
Thanx : 42
Join date : 2013-08-13
Age : 31
Location : iran
Job/hobbies Job/hobbies : alaf

یه داستان خیلی قشنگ  Empty
PostSubject: یه داستان خیلی قشنگ    یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeAugust 14th 2013, 7:12 am

روزى پادشاهى با وزيرش از راهى مىگذشتند. پادشاه سوار بر اسب و وزير پياده بود. در راه يک تسبيح گرانبها پيدا کردند ولى چون هر دو نفر با هم آن را ديده بودند، نمىدانستند چه کسى بايد صاحب آن باشد. پادشاه گفت: ”تسبيح را من ديدهام مال من است.“ وزير گفت: ”من آن را از زمين برداشتهام و بايد مال من باشد."

بعد از مدتى گفتگو، قرار شد که هرکدام يک داستان يا خاطره تعريف کنند. داستان هرکدام جالبتر بود، تسبيح مال او باشد.

اول پادشاه شروع کرد و گفت: چند سال پيش به من خبر دادند که در شهر عدهاى دزد پيدا شدهاند و به خانهها و اموال مردم دستبرد مىزنند. عدهاى گزمه را مأمور کردم که دربارهٔ اين قضيه تحقيق کنند و دزدان را گير بياورند. ليکن مدتها گذشت و مأموران نتوانستند کارى از پيش ببرند. ناچار خودم لباس مبدل مىپوشيدم و شبها به نقاط مختلف شهر سرکشى مىکردم. يک شب لباس درويشى پوشيدم و با کشکولى پر از طعام و يک تبرزين، بيرون رفتم. همچنان که در اطراف شهر گردش مىکردم، به خرابهاى رسيدم. در آنجا سه نفر نشسته بودند و گفتگو مىکردند. با آنها طرح دوستى ريختم و طعامى را که همراه داشتم به آنها تعارف کردم. چند دقيقهاى نگذشت که با هم نان و نمک خورديم و صميمى شديم. از من خواستند که برايشان فال بگيرم. از کتابى که همراه داشتم برايشان فال گرفتم. گفتم نتيجهاش بسيار خوب است و چون نسبت به آنها به شک افتاده بودم آنها را در اجراء تصميمى که گرفته بودند، تشويق کردم. آن سه نفر که صداقت مرا ديدند، اقرار کردند که مىخواهند به خزانهٔ پادشاه دستبرد بزنند و از من خواستند که همراه آنها بروم.

در راه که مىرفتيم براى آشنائى من هرکدام از هنرى که داشتند تعريف کردند. نفر اول گفت: ”هنر من اين است که به زبان حيوانات آشنائى دارم.“ دومى گفت: ”من مىتوانم با يک اشاره همه قفلهاى بسته را باز کنم.“ سومى گفت: ”من اگر طفلى را در گهواره ببينم، بعد که بزرگ شد بههر صورتى که تغيير شکل بدهد باز هم او را مىشناسم."

از من پرسيدند: ”اى قلندر تو چه هنرى داري؟“ گفتم: ”من اگر به کسى خشم بگيرم و دست راستم را به ريشم بکشم، دليل اين است که طرف را بخشيدهام، ولى اگر دست چپم را به ريشم بکشم علامت اين است که طرف بايد با اين تبرزين کشته شود."

البته هنر من در مقايسه با آنچه دزدان داشتند بىاهميت بود، ولى چون قول داده بودند که مرا با خودشان ببرند، به عهد خود وفا کردند و چند دقيقه بعد در نزديکى قصر پادشاه بوديم. هنوز چند قدم تا پاى ديوار قصر فاصله داشتيم که يکى از سگهاى محافظ بناى عوعو را گذاشت. از اولى پرسيديم: ”تو که به زبان حيوانات آشنائى داري، اين سگ چه مىگويد.“ گفت: ”مىگويد اينها قصد دارند جواهرات پادشاه را بدزدند و عجب اينکه صاحب جواهرات هم همراه آنها است!"

دزدان ابتدا به من شک کردند، ولى من صحبت را طورى عوض کردم و حرفهاى آن دزد را شوخى وانمود کردم که دزدان قانع شدند که من يک درويش دورهگرد بيش نيستم و به راه خود ادامه داديم تا بههر کيفيتى بود به خزانهٔ جواهرات رسيديم.

دزد دوم با اشاره، قفلها را باز مىکرد و ما جلو مىرفتيم تا به اتفاق وارد خزانه شديم. مقدار زيادى از جواهرات را در کيسههائى که همراه داشتيم ريختيم و بدون آنکه کسى ما را ببيند به خانه برگشتيم و آن را در گوشهاى زير خاک پنهان کرديم و قرار شد که چند روزى بگذرد تا سر و صداها بخوابد و بعد آن را بين خودمان تقسيم کنيم.

فرداى آن روز با اجازهٔ دوستان از خرابه خارج شدم تا در شهر گردش کنم. چند دقيقه بعد در قصر خودم حاضر شدم و به کار مملکت پرداختم. موقعى که از کار سياست فارغ شدم، دستور دادم عدهاى به خرابه رفتند و دزدان را دستگير کردند و با جواهرات به دربار آوردند. به محض آنکه دزدان وارد شدند نفر سوم گفت: ”پادشاه ممکن است تقاضا کنم دست راست خود را به ريشتان بکشيد؟“ با شنيدن اين حرف ام گرفت و گفتم: ”بله به شرط آنکه شما هم قول بدهيد که دست از اين کارها برداريد و شرافتمندانه زندگى کنيد."

دزدان قبول کردند و من هم در عوض به هرکدام آنها شغلى که سزاوار بود دادم.

حالا نوبت وزير بود که داستان يا خاطرهاى تعريف کند. وزير چنين گفتم: حدود بيست سال پيش زمستان سرد و خشکى گذشت و باران و برف بسيار کمى باريد. به اين جهت در کشور قحطى بروز کرد. من که از خانوادهٔ فقيرى بودم، در جستجوى کار و پيدا کردن يک لقمه نان با پدر و مادرم خداحافظى کردم و راه شهرهاى ديگر را در پيش گرفتم. مدتها به اين طرف و آن طرف رفتم و چه بسا شبها گرسنه خوابيدم تا بالاخره به من خبر دادند که در فلان شهر يک حاجىآقا زندگى مىکند که حاضر است براى يک روز کار، چهل روز به آدم غذا و مسکن خوب بدهد. من که آدم تنبل و تنپرورى بودم، بلافاصله به آن شهر رفتم تا هم شکم گرسنهام را سير کنم و هم چهل روز از کار کردن راحت شوم. چند روزى در آن شهر بهسر بردم تا بالاخره جارچيِ حاجىآقا در شهر ندا در داد که: ”ايهاالنّاس، فردا صبح مىتوانيد در ميدان شهر جمع شويد و با حاجىآقا ملاقات کنيد."

صبح روز بعد با عجله خودم را به ميدان شهر رساندم. مردى که از ظاهرش پيدا بود مال و ثروت فراوانى دارد، روى بلندى ايستاده بود و شرايط قرارداد را مىگفت. از ترس اينکه کسى پيشدستى نکند، قبل از آنکه حرفهاى حاجىآقا تمام شود، آمادگى خود را براى قبول شرايط اعلام کردم. حاجىآقا براى اطمينان بيشتر يکبار ديگر تکرار کرد: من به شما چهل شبانهروز غذا، لباس و منزل خوب مىدهم و شما در عوض فقط يک روز هر کارى که بخواهم برايم انجام مىدهيد.

تعداد داوطلبها زياد بود، ولى چون من زودتر از ديگران آمادگى خود را به اطلاع حاجىآقا رسانده بودم، مرا پذيرفت و بهخانه برد. در منزلى که برايم فراهم کرده بود همهگونه وسايل راحتى آماده بود بهطورى که در مدت چهل روز چاق و سرحال شدم و حالا روزشمارى مىکردم که چه موقع اين چهل روز به پايان خواهد رسيد و چون به من خيلى خوش مىگذشت دعا مىکردم که هرچه ديرتر روزها و شبها بگذرد. اما گردش زمانه بدون توجه به خواست من روزها را به شب و شبها را به روز رساند تا بالاخره روز موعود فرا رسيد. صبح روز چهل و يکم هنوز از خواب بيدار نشده بودم که ضربه به در اتاقم خورد و بعد حاجىآقا وارد شد و گفت: ”کار تو امروز شروع مىشود. با من بيا."

به اتفاق حاجىآقا يک گله شتر و يک گاو برداشتيم و به سوى مقصدى که من نمىدانستم کجاست، حرکت کرديم. مدتها راه رفتيم تا بالاخره به کنار دريا رسيديم. در آنجا به دستور حاجىآقا گاو را کشتم، پوستش را دوختم و بعد به داخل پوست گاو رفتم. حاجىآقا بقيه پوست را دوخت و فقط يک سوراخ کوچک به اندازهاى که بتوانم نفس بکشم، باقى گذاشت و خودش از آنجا دور شد. هنوز از بهت و تعجب بيرون نيامده بودم که احساس کردم از زمين بلند شدهام و گوئى در هوا پرواز مىکنم. هرچه تقلا کردم و دست و پا زدم، فايدهاى نداشت. مدتى بعد احساس کردم که مرا روى زمين گذاشتهاند و چيزى مثل يک پرنده با منقار به پوست گاو ضربه مىزند. کمى بيشتر دست و پا زدم تا بالاخره توانستم پوست را پاره کنم و از آن خارج شوم. پرندگان با ديدن من به هوا پرواز کردند و من حاجىآقا را در پائين کوه منتظر ديدم. فرياد زدم: ”معنى اين کار چيست؟“ حاجىآقا گفت: چيز مهمى نيست. از جواهرات بالاى کوه پائين بريز تا من شترها را باز کنم. ناراحت نباش. مىدانم چگونه تو را پائين بياورم."

به اطراف نگاه کردم، ديدم سنگهاى قيمتى فراوانى در آنجا وجود دارد. ناچار مقدار زيادى از آنها را پائين ريختم تا حاجىآقا شترها را بار کرد و عازم برگشتن شد. به او گفتم: ”پس من چهکار کنم و چگونه از اين بلندى پائين بيايم؟"

حاجىآقا گفت: ”ناراحت نباش. اگر به اطراف خود دقيقتر نگاه کني، استخوانهاى زيادى مىبيني. آنها هم مثل تو روزى زنده بودند و به طعمه چهل روز غذاى مفت و يک روز کار جان خود را از دست دادند. مىبينى که من نمىتوانم تو را از آن بالا پائين بياورم. ناچار بايد به سرنوشت ديگران دچار شوي. راه فرارى هم وجود ندارد. از يک طرف دريا است و اگر خودت را پرت کنى غرق مىشوي. اگر به طرف کوه خودت را پرت کنى روى سنگلاخ، ذرهذره خواهى شد. بهتر است که تسليم سرنوشت شوى و خودت را به پرندگان شکارى بسپاري. آخر اين بيچارهها هم گرسنهاند و بهعلاوه به من خيلى خدمت کردهاند. فکر مىکنم بتوانند يکى دو روز با خوردن تو سير باشند."

حاجىآقا حرفهايش را گفت و حرکت کرد و هرچه آه و زارى کردم، کوچکترين اعتنائى نکرد و مرا بهحال خود گذاشت. مدت دو شبانهروز با پرندگان بزرگ، پيکار کردم تا مرا با چنگال و منقار پاره نکنند. از يک طرف امواج خروشان دريا هرلحظه با شدت بيشتر خود را به بدنهٔ کوه مىزدند. گوئى انتظار بلعيدن مرا داشتند. از سوى ديگر صخرههاى تيز و برنده همچون نيزههاى سربازان سر به آسمان بلند کرده بودند تا اگر سرازير شوم از من پذيرائى کنند. بالاخره تصميم خودم را گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم مرا يارى کند. بعد توکّلت علىالله گفتم، چشمانم را بستم و خودم را به پائين کوه پرت کردم. ابتدا خيال کردم خواب مىبينم. مدتى چشمهايم را ماليدم و به اطراف نگاه کردم تا متوجه شدم که صحيح و سالم به پائين کوه رسيدهام و صخرهها به من آسيبى نرساندهاند، زيرا به يارى خداوند بزرگ بين دو صخره فرود آمده بودم. خدا را شکر کردم و خسته و گرسنه در بيابان به راه افتادم.

رفتم و رفتم تا به يک چشمه رسيدم. در کنار چشمه نشستم دستم را دراز کردم تا کمى آب بنوشم که صداى گوشخراشى مرا بهخود آورد. ديدم در مقابلم يک ديو وحشتناک بهصورت پيرزنى قوى هيکل ايستاده است. از ترس سلام کردم ديو گفت: اى آدميزاد اگر حق سلامت نبود، گوشت تو يک لقمهٔ من و خون تو يک جرعهٔ من مىشد. حالا بگو ببينم کى هستى و اينجا چهکار مىکني؟

داستان زندگىام را برايش تعريف کردم. خيلى متأثر شد. مرا به خانه برد. آب و غذاى کافى به من داد. ديو دو پسر داشت که به شکار رفته بودند. موقعى که برگشتند پيرزن آنها را قانع کرد تا از خوردن من صرفنظر کنند. آنها هرطور بود قبول کردند. چهل روز مهمان آنها بودم. پيرزن با من خوشرفتارى مىکرد، ولى پسرهايش با من ميانهٔ خوبى نداشتند. روز چهل و يکم که پسرها مىخواستند به شکار بروند، مرا هم با خود بردند. در راه به دو نفر دزد برخورد کرديم. ديوها يک قاليچه و يک تير و کمان از دزدها گرفتند و آنها را کشتند. بعد آتش روشن کردند. گوشت دزدان را پختند و خوردند. موقعى که مىخواستند قاليچه و تير و کمان را بين خودشان تقسيم کنند کار به دعوا کشيد. من ميانجى شدم و گفتم: تير و کمان را به من بدهيد. يک تير رها مىکنم. هرکدام زودتر آن را پيدا کرد و آورد قاليچه مال او خواهد بود.

ديوها، بدون کوچکترين ترديدى قبول کردند و تير و کمان را به من دادند. من يک تير در چلهٔ کمان گذاشتم. خدا را ياد کردم و زير لب گفتم: يا سليمان، در پى يافتن تير هلاک شوند. آنوقت تير را با قدرت هرچه تمامتر رها کردم. ديوها بهسرعت بهدنبال آن دويدند. من هم تير و کمان را برداشتم و چون ضمن بگو مگوى ديوها فهميده بودم که قاليچهٔ حضرت سليمان است، روى قاليچه نشستم، چشمهايم را بستم و زير لب گفتم: يا سليمان نبي، مرا در نزديکى فلان شهر فرود آور.

موقعى که چشمهايم را گشودم خود را در نزديکى شهر حاجىآقا ديدم. خدا را سپاس گفتم. تير و کمان و قاليچه را در جائى پنهان کردم و به شهر رفتم. چند روزى گذشت و من در اين مدت سعى کردم تا آنجا که ممکن است ظاهرم را تغيير دهم و با گذاشتن ريش و سبيل و پوشيدن لباسهاى کهنه، کارى کنم که حاجىآقا مرا نشناسد. بالاخره يک روز صداى جارچى را شنيدم که مىگفت: ايهاالنّاس! فردا صبح مىتوانيد در ميدان شهر جمع شويد و با حاجىآقا ملاقات کنيد.

صبح روز بعد خودم را به ميدان شهر رساندم و مانند دفعهٔ قبل زودتر از ديگران داوطلبب شدم که چهل شبانهروز مهمان حاجىآقا باشم و يک روز برايش کار کنم. چون مدتى گذشته بود و در قيافهام تغييرات زيادى داده بودم، حاجىآقا اصلاً مرا نشناخت و با خود به خانه برد. بعد از چهل شبانهروز همان ماجرا تکرار شد. موقعى که به کنار دريا رسيديم، گاو را کشتم و پوستش را دوختم. حاجىآقا گفت: به داخل پوست گاو برو. من تظاهر کردم که بلد نيستم و مىخواستم از پهلو وارد پوست گاو شوم. حاجىآقا با عصبانيت گفت: احمق چهکار مىکني؟ مگر مىشود تمام قد وارد پوست گاو شد؟ گفتم: حاجىآقا شما از يک آدم دهاتى چهطور توقع داريد چنين کارهائى بلد باشد؟ خواهش مىکنم خودتان راهش را به من نشان بدهيد.

حاجىآقا بدون آنکه به شک بىافتد جلو آمد. سرش را نزديک پوست گاو برد و گفت: خيلى خوب به من نگاه کنم ببين با سر بايد به داخل آن بروي.

من نگذاشتم حرف حاجىآقا تمام شود. با يک حرکت او را به داخل پوست فشار دادم و فوراً بقيهاش را دوختم. بعد از آنجا دور شدم. حاجىآقا مدتى دست و پا زد و فحش داد و عربده کشيد، ولى مرغان شکارى خيلى زود آمدند و حاجىآقا را به قلهٔ کوه بردند. در آنجا موقعى که حاجىآقا از پوست گاو بيرون آمد، باز مدتى به من فحش داد و بد و بيراه گفت. بعد که آرامتر شد به او گفتم: حالا براى جبران گناهانى که مرتکب شدهاي، مقدارى از آن جواهرات پائين بريز تا اين شترها را بار کنم و موقعى که آنها را فروختم، پولش را به بيچارگان بدهم تا تو را دعا کنند. شايد خداوند گناهانت را ببخشد.

نمىدانم حاجىآقا تحت تأثير حرفهاى من قرار گرفت يا اميدوار بود که راهى براى فرود آمدن پيدا کند و جواهرات را از من پس بگيرد که بدون معطلى مقدار زيادى سنگهاى قيمتى پائين ريخت و من شترها را بار کردم. وقتى کار تمام شد به حاجىآقا گفتم: حالا نوبت من است که با اين جواهرات به شهر برگردم و تو را با سرنوشتى که يک روز براى من پيشبينى کرده بودي، تنها بگذارم.

هرچه حاجىآقا ناله و زارى کرد، توجهى نکردم و البته کارى هم از من ساخته نبود. بالاخره با جواهرات به شهر برگشتم و از آنجا تير و کمان و قاليچهام را برداشتم و به يک شهر دور رفتم. از سرنوشت حاجىآقا اطلاعى ندارم ولى خودم در شهر جديد زندگى آبرومندانهاى درست کردم و با دختر حکمران شهر ازدواج کردم و به خوشرفتارى و عدل و داد مشهور شدم. طولى نکشيد که آوازهٔ خوبى و بخشندگى من در همهجا پيچيد و به گوش پادشاه رسيد و شما مرا به وزارت منصوب کرديد."

سخن وزير که به اينجا رسيد، پادشاه تصديق کرد که داستان جالبترى تعريف کرده است و تسبيح را به او واگذار کردیه داستان خیلی قشنگ  3997946506 یه داستان خیلی قشنگ  3464797764 
Back to top Go down
ers4n
Co-Admin
Co-Admin
ers4n


Emtiaz : 3
Posts : 103
Thanx : 156
Join date : 2013-07-19
Humor Humor : azab :-)

یه داستان خیلی قشنگ  Empty
PostSubject: Re: یه داستان خیلی قشنگ    یه داستان خیلی قشنگ  Icon_minitimeAugust 14th 2013, 4:28 pm

یه داستان خیلی قشنگ  1461475911 یه داستان خیلی قشنگ  672538427 
Back to top Go down
 
یه داستان خیلی قشنگ
Back to top 
Page 1 of 1
 Similar topics
-
» بازی قشنگ پازل شماره 1
» بازی قشنگ پازل شماره 2
» یک پیانو ( ارگ ) بسیار قشنگ و جالب

Permissions in this forum:You cannot reply to topics in this forum
.•´¯`•.••WildBuzZ TeaM••.•´¯`•. :: Free Area :: SMS-
Jump to: